۱۳۹۴ فروردین ۲۶, چهارشنبه

در دیدگانم نشستی، من بودم و آرزوئی

در دیدگانم نشستی، من بودم و آرزوئی




در دیدگانم نشستی، من بودم و آرزوئی
چشم تو هم صحبتم بود، بی‌نکته‌ای، گفت و گوئی
من تشنه‌تر از کویر و، جانی پر از انتظارم
جاری‌تر از رودی امّا، راهی به سویم نپوئی
بودم سراپا خمارت، پر بودی از مستی عشق
کردی دریغ از لب من، تک قطره‌ای از سبوئی
’می خواهمت’ بر زبانم، این آخرین حرف من بود
چیزی بجز این نخواهم؛ پایان هر جست و جوئی
این را شنیدی ز چشمم، امّا به رویت نیاری
ناز تو را می‌شناسم، حرف دلت را نگوئی
این جا منم بی‌تو اکنون، جاری تویی در خیالم
شب از خیال تو پر بود، بودش اگر رنگ و روئی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر